از دیدن این عکسا روده بر میشی

از دیدن این عکسا روده بر میشی

از دیدن این عکسا روده بر میشی

اعتراف می کنم - سری دوم

سلام من اعتراف ميكنم بعضي موقع ها با خودم حرف ميزنم

-------------------------------    -------------------------------

اعتراف میکنم درتنها عشقم شکست خوردم عشقی که تمام زندگی ام بوده بدلیل مشکلات مختلف زندگی که جملگی دست بدست هم دادند تا مرا شکست بدهند

-------------------------------    -------------------------------

 

اعتراف میکنم که شب رو فقط و فقط واسه این دوست دارم که برم تو رختخواب و کلی واسه خودم رویا بافی کنم.
اشرف


-------------------------------    -------------------------------

 

اعتراف میکنم که در بچگی فکر میکردم خدا بالای ابر ها رو صندلی نشسته و داره مارو نگاه میکنه

 

-------------------------------    -------------------------------

 

اعتراف میکنم که تو کودکیم وقتی تو خونه تنها بودم وجلوی تلویزیون مینشستم میترسیدم شیطونی کنم چون فکرمیکردم آدمایه توی تلویزیون منو میبینن!!!!!!!! 
محمد ازهمدان

-------------------------------    -------------------------------

من در بچگی یک دست کت و شلوار به همراه مادرم
 خریده بودم بعد از آوردن به خانه خوشمان نیامد بردیم
پس بدیم قبول نکرد بازورو دعوا مقداری از پولمان را کسر کر د
وتحویلمان  داد به خانه برگشتیم  یادمان افتاد در جیب کت کمی
پول گذاشته بودیم از ترسمان دیگر بر نگشتیم
   پولی که به ما داده بود شمردیم دیدیم بیشتر از
قیمت کت و شلوار به ما داده است حتی بیشتر از پولی که تو جیب کت
بود .پول خودمان را بر داشتیم بقیه پول را در صندوق صدقات
انداختیم واین به خاطر رفتار زشت آن آقا بود و اعتراف میکنم
که اشتباه کردیم حتی به فروشنده نگفتیم جیب کت را بگردد..

-------------------------------    -------------------------------


من اعتراف می کنم در کودکی شب ها فکر می کردم درختان راه می روند

-------------------------------    -------------------------------


اعتراف می کنم که: وقتی بچه بودم رو سر مورچه ها فوت میکردم که مورچه ها فکر کنن باد اومده یا میریختمشون تو ی کاسه اب ک باز اونا فکر کنن سیل اومده!!!!!!!!!!!!                   
یادش بخییر

-------------------------------    -------------------------------

 

تو بچگیم تیله های زیادی داشتم که یکی از اونها 3 پره بوداون تیله 3 پر قهرمان خیالی من تو تمام جنگ ها بود (ما بچه های زمان جنگ بودیم )
الان هم تو سن 34 سالگی اون تیله و بقیه تیله ها (سربازا) را دادم به بچه هام ولی هنوز هر وقت به اونا نگاه می منم یاد اون دهه و دوستام میفتم

امیرعلی


-------------------------------    -------------------------------

اعتراف میکنم دوم راهنمایی که بودم سوزن گذاشتم روی صندلی معلم درس
دینیمون چون که از این درس فراری بودم.وقتی معلم روی صندلی نشست و اون
بلا سرش اومد یکی دیگه را به جای من تنبیه کرد تا الان هم کسی نمیدونست
که من این کار را کردم.

-------------------------------    -------------------------------


اعتراف میکنم که تازه فهمیدم خوشبختی یعنی وقتی که با بابام تو خیابونا قدم میزدیم مثل دختربچه ها دستاشو میگرفتم ،دستای گرم و قویشو، اینطوری احساس میکردم که یه تکیه گاه به بزرگی و استواری کوه دارم. افسوس که اون دستا دیگه تو دستم نیست....
اعتراف میکنم که خوشبختی یعنی وقتی که از خونه میرفتم بیرون بابام چند بار بهم زنگ میزد سراغم رو میگرفت ، تاوقتی برنمیگشتم خونه خیالش راحت نمیشد، افسوس که دیگه نمیتونه سراغم رو بگیره....
اعتراف میکنم که خوشبختی یعنی وقتیکه بابام به جای من غصه ی پایان نامه ام رو میخورد ، اینطوری من دیگه به مشکلاتم فکر نمیکردم چون می دونستم حامی بزرگی دارم که مشکلات من براش خیلی مهمه، افسوس که دیگه نیست تا غم پایان نامه ام رو بخوره...
اعتراف می کنم که بعد از پدرم  فقط نفس میکشم ، اون روح منم باخودش برد....
اعتراف میکنم که بزرگترین آرزوی این روزای من در آغوش کشیدن پدرمه، شنیدن ضربان قلبش ،حس گرمای تنش، بوسیدنش ، شنیدن صداش....
اعتراف میکنم که بزرگترین آرزوی این لحظه ام اینه که پدرم بود تا بهش دوباره اعتراف میکردم که چقدر دوستت دارم، ولی افسوس....

-------------------------------    -------------------------------


بچه که بودم 4 سالم بودا فکر میکردم پسرم و با بابام میرفتم حموم و با پسرا بازی میکردم 

چهرزاد

 

-------------------------------    -------------------------------

 

با سلام خدمت همه دوستان قصد من ازین اعتراف توهین وجسارت به هیچ یک از اعضای محترم خورشید نیست چون همه مثل خورشید پاکیم
اعتراف می کنم در کودکی و تا زمان دوم راهنمایی  فکر می کردم زنان بوسیله ادرار باردار می شوند  و این برایم خنده دار ترین موضوع بود زمانی که به بلوغ کامل رسیدن با عذر خواهی مجدد

جمال


-------------------------------    -------------------------------

سلام من توبچگی خیلی کنجکاوبودم مثلا دوسداشتم بدونم وقتی کسی دچاربرق گرفتگی میشه چ جوری میشه /ازاینرومیخ کردم توپریزخونه 5سالم بود/بعدش دیگه فهمیدم تمام تنم میلرزید
شهره

-------------------------------    -------------------------------


من اعتراف می کنم وقتی بچه بودم ، همیشه وقتی اسم خارجی به گوشم میخورد فکر میکردم یه نوع حیوونه !!!!!!!!!! فکر میکردم اونایی که خارج از کشور زندگی میکنن آدم نیستن

-------------------------------    -------------------------------


اعتراف می کنم  که کسی رو دوست دارم که کسی رو دوست داره و این تو دلمه

-------------------------------   -------------------------------

 

با سلام
من اذین هستم .27 سال سن دارم
من وقتی کوچیک بودم به اسمون که نگاه میکردم ابروهارو که میدیدم ابرهایی که شکل انسان بودن میگفتم اون خداست وهر کدوم که بزرگتر بودن اسم اونو میگفتم مطمنم خدا همونه
مطمئنا زیاد از این اشتباهات دارم تو کودکی ولی الان فقط این تو ذهنمه و این یادم هست .باز یادم افتاد براتون میغرستم
شاید زیاد جالب نبود ولی یه اعتراف واقعی و خنده داره که در کودکی داشتم .
با تشکر


-------------------------------    -------------------------------

اعتراف می کنم که وقتی ابتدایی بودم همیشه تو شب کابوس معلمم رو میدیدم :|

-------------------------------    -------------------------------


ترم دوم دانشگاه بودم (پیام نور)، کلاس ریاضی داشتیم و چون اول ترم بود و هنوز کلاسها کاملا تشکیل نشده بود کلاس مملو از جمعیت بود(تقریبا 90-100نفر) و تنها 4تا پسر بودیم که همش داشتیم حرف میزدیم!
بالاخره استادمون که خانم هم بود عصبانی شد و منو کشوند پای تخته، تا رسیدم پای تخته دیدم همه دارن یواشکی میخندن(چندتا از دخترا فکر کنم غش کردن از خنده، سرشون رو دسته صندلی بود مثل ویبره موبایل تکون میخوردن!!)
هنوز چیزی ننوشته بودم که دیدم استادمون هم قیافش یه جوری شد و با یه لحنی گفت بفرمایید بشینید!!!
وقتی که رسیدم جای صندلی و خواستم بشینم دوستم گفت:
لباس زیرت آبیه؟؟؟!!!
تا اینو گفت نگاه کردم دیدم شلوارم از پشت اندازه یه وجب جر خورده بود!!!
اون ترم از خجالت دیگه دانشگاه نرفتم(البته بعضیا هنوزم اون جریانو فراموش نکردن)
حامد

-------------------------------    -------------------------------


اعتراف می کنم که وقتی بچه بودم فکر می کردم.ساعت هر وقت بهش نگاه می کنیم شروع به کار کردن .
واسه همین همیشه می خواستم ساعت رو گیر بندازم و مچشو بگیرم

-------------------------------    -------------------------------

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارساله مون رو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چه طوری؟
دیدم بچه تحویلم نگرفت باباهه خندید.
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چه قدر بزرگ شده!
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای...
گفت اون اسمش پارساست، اسم باباش نویده!

 



javahermarket

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: اقا سعید ׀ تاریخ: شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

سلام من تنها تا ابد هستم به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد و نظر بدین هر مطلبیم خواستین بزارین تو نظرات منم واستون میزارم


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , loveclassic.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM